روانشاد پشوتن جي ماركار يكي از بزرگاني است كه براي زرتشتيان ايران بسيار شناخته شدهاست و همكيشان ما احترام ويژهاي براي وي قايل هستند. اين مرد دهشمند و بزرگوار خدمات بزرگ و ماندني براي زرتشتيان انجام داد كه سود آن تنها براي اين گروه نيست، بلكه هزاران تن از همميهنان غير زرتشتي ما نيز در يزد از دهشهاي اين بزرگوار بهره بردهاند.
در مطلبي كه در ادامه ميخوانيد، روانشاد رستم رستمي عصرآبادي خاطرهاي از برخورد خود با اين بزرگوار نقل كردهاست، كه خواندني و آموزنده است و نشان از بزرگمنشي ماركار دارد.
اين خاطره مربوط به زماني است كه آقاي رستمي عصرآبادي در هندوستان زندگي و كار كردهاست و اين كشور هنوز در سلطه انگليسيها به سر ميبردهاست. وي درباره چگونگي واقعه مينويسد:
يك روز در خياباني بهنام «گرانت رود» سوار ترن شهري شدم، توضيح اينكه در بمبئي ترنها برقي بود و دو واگن به هم متصل بود با يك راننده و يك بليت فروش در هر واگن، كه ديگر آن ترنها برچيده شدهاست. در خيابان كسي ديده نميشد، همهجا خلوت بود. چون مابين هندو و مسلمان برادركشي رواج داشت و كسي جرات بيرون آمدن از خانه را نداشت. پارسيان و زرتشتيان از بركت راستي و درستي و مهرباني و خير و خيرات كه در حق همه روا ميداشتند، در صورت شناختهشدن در امان بودند. بنده هم با اطمينان به اينكه در امان هستم و مجبور دوندگي براي فراهم آوردن روزي بودم، با كلاه مخملي سياه كه ويژه ايرانيان زرتشتي بود بهگونهاي كه در بالا اشاره شد به ترن برقي سوار شدم. اين را هم اضافه كنم براي حالت فوقالعاده و نبودن مسافر ترن برقي سه ايستگاه از مبدا و چهار ايستگاه به سوي انتهاي خط كه (مژگاون) بود كوتاه كرده و نميرفت.
داخل دو واگن برقي يك مسافر نشستهبود. بنده هم روي يكي از نيمكتها نشستم و در انديشه فرو شدم كه اين پارسي پيرمرد چه كسي است كه از من بيچارهتراست و در اين اوضاع مرگ و كشتار از خانه بيرون آمدهاست. او كه عمري را پشت سر گذاشته آيا اندوختهاي ندارد كه در اين زمان ناامني در خانه بماند و جان خود را به خطر نيفاكند. در اين انديشهها بودم كه ترن به آخر خط كوتاه شده خود، يعني (نورباغ) رسيد و پارسي پيرمرد پيادهشد و بهطرف (مژگاون) پياده به راه افتاد و راننده و بليتفروش ترن هم به فوريت مشغول برگرداندن قرقره برق و برگشت شدند. بنده هم كه پياده شدهبودم و خيابان هم خلوت بود و كسي ديده نميشد به تماشاي پيرمرد ايستادم و نه به حال خودم بلكه به حال او افسوس خوردم كه مجبور است پياده برود. از آنجايي كه معمولا زد و خوردها يكي دو ماهي ادامه مييافت و كمكم وضع به حال عادي برميگشت، ديگر اين اوضاع عادي شدهبود. روزي به مغازه يكي از دوستان سر زدم كه ديدني و احوالپرسي كنم، وقتي كه بالا رفتم ديدم آن پارسي پيرمرد نزديك دخل پهلوي دوستم روي صندلي نشسته و مشغول گفتوگو است، من هم رفتم مغازه و روي صندلي نشستم.
از چهره دوستم پيدا بود كه تعجب كردهاست، من هم متعجب كه اين پيرمرد پارسي چه گفتوگويي و چه كاري دارد كه مدتي بعد برخاست و رفت. بعد وقتي كه رفتم نزد دوستم و احوالپرسي كردم نتوانست تعجب خود را پنهان كند پرسيد آقايي كه اينجا نشسته بود نشناختي؟ گفتم نه، كي بود؟ يك بار ديگر هم او را در ترن ديدهبودم در زمان جنگ خانگي بود؛ گفت آن آقا پشوتن ماركار بود.
حالتي عجيب پيدا كردم خدايا اين شخص اينگونه با تواضع و قناعت زندگي ميكند و تمام دارايي خود را براي بچههاي بيسرپرست و دبستانها و دبيرستانها براي دانشآموزي ايران بخشيده و ميبخشد. همين دوبار بيشتر پشوتن ماركار نديدهبودم و نديدم آن هم بهصورت نا شناخته كه شانس يك روزبخير گفتن به آن فرشته را هم نداشتم. اين را هم اضافه كنم كه نويسنده در موسسات ماركار و دبيرستان ماركار درس نخوانده و تا آن زمان آشنايي زيادي نداشتم.
از آن روز موسسات ماركار در نظرم مانند زيارتگاه و نيايشگاه آمد و هر وقت نذري نيازي داشتم به آنجا حواله ميدادم و هنوز هم به انديشه خود معتقدم و بياندازه افسوس ميخورم كه پس از سالهاي سال خدمت فرهنگي به اين مملكت و مردم بدون در نظر گرفتن دين و مذهب و رنگ و نژاد، افرادي پيدا ميشوند كه به فكر سوءاستفاده يا دستدرازي به املاك با تاسيسات آن هستند و يا استفادهاي كه بايد و شايد و خواسته آن روانشاد بود از آن نميشود. از خداوند يكتا و بيهمتا ميخواهم اگر كار نيكي از دستمان برنيايد، نيكي ديگران را ارج نهيم بر نيكان و وهان تمام جهان درود باد.