آمدهبهار اینازنین، گیتی بهکام خویش بین
برگیر شادان ساتگین، بشنو سرودی دلنشین
در فرودین جــامی ز می، یــادآورد از فرکـی
وز زرتهشــت نیـک پی، پیغمبـــر ایران زمیـــن
مردی زما در باستان، برخاست ز آذرپاتگـان
از دوره اسپـــیتمـــان وز خانـــــدان آبتیـــــــن
گفتا که من پیغمــبرم، زرتشت والا گوهـرم
فرخنده پیـــک داورم، وخشـــور دین راستیــن
دستور مینوبارگاه، آرم سوی گشتاسبشه
باشد مرا بخشــد پناه، آن شاه با تاج و نگـین
مزدا فرستـــاده مــرا، شیرین زبان داده مرا
دو دیده بگــشاده مرا، نفرین شناسم ز آفرین
رخشنــده بنــدار آمدم، زیبنده گــفتار آمدم
فرخنده کـردار آمدم، آری بود پیــک ایـن چنین
کردارم: آیین پــروری، دادآوری، دین گستری
انــدرز و پند و رهبری، کــارم سراسر ایزدیــن
دادار من مـــزدا بود، یکـتا و بـــی همــتا بــود
در روشـــــنی پیدا بود، نه دیو تاریکـی گـــزین
دادار دو کیـــهان یکــی، آییـــن جاویدان یکی
ره بهر هشیاران یکی، دریاب این یک، دو مبین
آییـنم آزادی دهد، خرسنــدی و شادی دهد
آبادی و رادی دهـــد، نایــد ز آییــن جـــز از این
ز آیین من دانا شوی، روشن دل و بینا شوی
زی راستی پویــا شوی، یابی هر آنچه بهترین
دینم جهان گلشنکند، آسوده زاهریمن کند
جان و دلت روشن کند، بر تنت جوشن آهنین
از پرتـــو دیــن بهـــی، یابی فــــروغ و فرهی
وز راز گــیتـی آگــهی، دانی کیست از انگبین
در رزم دیــو خیره سر، از مـهر بر بستن کمر
وز راستی کردن سپر، ز اندیشههای راستین
سروده: ابراهیم پورداوود