پيرمرد جوزكار

         

گويند روزي انوشيروان عادل برنشسته بود و با خاصگيان به شكار مي‌رفت. بركنار ديهي گذر كرد؛ پيري را ديد نود ساله كه جوز(گردو) در زمين مي‌نشاند، نوشيروان را عجب آمد، زيرا بيست ساله جوزِ كشته، بر مي‌دهد. گفت: «اي پير، جوز مي‌كاري» گفت: «آري» گفت: «چندان بخواهي زيست كه برش بخوري؟» پيرگفت: «كشتند و خورديم و كاريم و خورند». نوشيروان را خوش آمد. گفت: «زه».

در همان وقت خزانه‌دار را گفت تا هزار درم به پير داد. پيرگفت: «اي خداوند، هيچ‌كس زودتر از بنده بر اين جوز نخورد» گفت: «چگونه؟» پيرگفت: اگر من جوز نكشتمي و خدايگان اينجا گذر نكردي، و آن‌چه به بنده رسيد نرسيدي، و بنده آن جواب ندادي، من اين هزار درم از كجا يافتمي؟ نوشيروان گفت: «زهازه» خزانه‌دار در وقت هزار درم ديگر بدو داد، بهر آن كه دوباره «زه» بر زبان نوشيروان برفت.

 

به نقل از : كتاب سياست نامه

نوشته خواجه نظام الملك